از من به آنه ی جوان...
سلام آنه جانم...امیدوارم در این روزهای سخت حالت خوب باشد...راستش را بخواهی هیچ کس مرا به این چالش دعوت نکرد،اما من سخت دلم هوایت را کرده بود...
آنه جانم،همدم روزهای آرام کودکی ام،نمیدانم تو الان کجای این دنیایی،اما امیدوارم از این روزهای ملتهب جهان به دور باشی...
راستی آنه جانم...میدانی من چندبار کلمه ی گرین گیبلز را سرچ کرده ام؟که بدانم کجای این جهانی؟میدانی چندبار چشمانم را بستم و خودم را همراه تو کنار متیو و ماریلا تصور کرده ام؟با تو،در اتاقت،کنار پنجره ی رو به باغ دکلمه خوانده ام؟
آنه جانم بین خودمان بماند،من خیلی از شب ها،خواب دریاچه ی نقره ای را میبینم،کنار آب زلال دریاچه دستانت را میگیرم و برایت شعر میخوانم...
آنه ی عزیزم...من و تو فصل مشترک تمام خیال بافی های دنیاییم...ما نقطه ی اتصال کتاب و شمع و قلم و گل و رویاییم...
آنه،تو همیشه برای من هستی...تو در خیال منی...تو در من غوطه وری...من همیشه یک منم را در گرین گیبلز جا گذاشتم...من در تو حل شدم،همان روزهای کودکی که جلوی تلویزیون همراه تو خیال بافتم،شعر خواندم،دامنم را در هوا رقصاندم و موهایم را بافتم...در تو حل شدم...کنار شکوفه های درخت سیب...
با احترام...