دوشنبه ۲۲ خرداد ۹۶
امروز برای دومین بار کتاب دا را تمام کردم.
مثل باراول حالم عجیب است.حوصله ندارم.دلم میخواهد بنشینم و ساعتها در رویاهایم غرق بشوم.
من خرمشهر را ندیده ام.من آبادان و شلمچه و اهواز را ندیده ام.ولی به لطف صدها کتابی که درباره ی جنگ خوانده ام وجب به وجب خرمشهر را می شناسم.
من خیلی وقتها دلم برای خرمشهر تنگ میشود...
دلم برای کارون و اروند پر می کشد...
بین خودمان بماند من دلم برای جهان آرا هم تنگ میشود...
حتی برای باکری و زین الدین و همت و چمران...
من به راوی دا حسودی میکنم...
من حسودم...حسادت برای همه ی انها که جنگ را دیده اند...
حسادت برای همه ی کسانی که جنگیده اند...حسادت برای همه ی کسانی که پشت جبهه ها کمک کرده اند..
حسادت برای همه ی کسانی که شهید شده اند...
من این روزها عجیب دلم برای امام تنگ میشود...