سال ها پیش،زمانی که نوجوان بودم،مشغول نوشتن رمان شدم.مجذوب کتاب ها شده بودم و تا آن سن،کتاب های زیادی از جمله دور دنیا در هشتاد روز،سفر به اعماق زمین،دره ی گل سرخ و...خوانده بودم یا به عبارتی بلعیده بودم.تشنه ی خواندن بودم و تقریبا هر روز روزنامه های روز را مطالعه میکردم و هیچ چیز خواندنی حتی پشت جعبه ی دستمال کاغذی(!)از دستم در نمیرفت(الان هم این عادت را دارم و پشت و روی هر چیز را میخوانم!از روی بطری نوشابه گرفته تا بیلبوردهای تبلیغاتی و سر در مغازه ها همه را با دقت مطالعه میکنم!)اندک استعدادی در سر هم کردن کلمات داشتم و چند دست نوشته ام در نشریه ی مخصوص نوجوانان روزنامه ای چاپ شده بود و توهم خوشمزه ی نویسنده شدن هوش از سرم برده بود.قصه ای در ذهنم ترسیم کردم و مشغول نوشتن شدم.بی وقفه می نوشتم و از صدای تق تق صفحه کلید کامپیوتر لذت میبردم و غرق داستانم میشدم...قلمم خام و ناپخته بود و داستانم شاید یکی از تکراری ترین قصه های دنیا...
اما خب کاخ آرزوهایم زمانی فرو ریخت که یک مشکل ویندوزی کل سیستم را بهم ریخت و تمام داده هایمان پاک شد و ناچار به تعویض ویندوز شدیم و تمام....
یکی از بزرگترین آرزوهایم در زندگی این است که بتوانم دوباره آن را بخوانم که تقریبا یک فصل بود.دوست دارم قلم آن موقعم را بسنجم و غرق در گذشته شوم...اما خب دیگر هیچ وقت از دست رفته ها به دست نمی آیند...مثل فرصت هایی که از دست می روند و پشت سر می مانند..
+رمانم انصافا تصویر سازی های خوبی داشت،ولی خب قلمم شاید خیلی خام بود.فقط تصویرسازی های خوبش یادم مانده و موضوعش که اجتماعی بود.
+میدونم خیلی متوهم بودم:)
+ولادت حضرت علی اکبر ع و روز جوان بر شما مبارک:)
+در پناه خدای مهربونمون:)