پریشان گویی های یک دلِ تنگ...

این منِ گم شده در پیرهنم...

بهشت،نام دیگر توست...

انگار کن مسجدی که سبز باشد...

انگار کن مسجدی با پنجره های سرتاسری...

پنجره های تمام قد،رو به درختان انبوه حیاط...

انگار کن رو به پنجره ها قامت ببندی...

آفتاب تا روی سجاده ات بیفتد و تو با صدای گنجشک های روی درختان گردوی مسجد تکبیر بگویی...

تو،واژه واژه جان شوی با ذکر معشوقت،معشوقِ پیچیده لای گل های چادر نمازت...

انگار کن مسجدی که سبز باشد...

انگار کن مسجدی که بهشت باشد...

+هر مسجدی رنگی دارد،رنگ مسجد امام رضای شهرم سبز بود...

۷ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

خاطرات سفیر

کتاب خاطرات سفیر رو تازه تموم کردم.

یکی از بهترین کتاب هایی که تا به حال خوندم.

حتما توصیه می کنم بخونیدش:)

خاطرات بسیار جذاب دانشجوی ایرانی در فرانسه...

۶ نظر ۷ موافق ۱ مخالف

چرا آدم نمیشوم محض رضایت؟

هر سال می خواهم که ببخشی این دل را،بشویی این سینه را...

پاک کنی این روح را...

هر سال دم میزنم که از فردا آدم دیگری میشوم...

فرزند خلفی...بنده ی عبدی...فاطمه ی بهتری...

و دوباره همان آش و همان کاسه...!

+در آستانه ی ماه مبارک...

+ماه مبارک امسال برای من شروع جدیدیه،قراره به خودم یه فرصت دو ساله بدم و برم به سوی خودسازی،برم سمت علایقم و خلاصه همه جوره به خودم برسم.از پیشنهاداتتون استقبال میشه:)

+دعا کنید خوب ازش استفاده کنم...

+خدای لحظه های افطار پشت و پناهتان...

۳ نظر ۱۰ موافق ۰ مخالف

سپیده دمی در بهشت...

وقتی توی خیابانی قدم بزنی که روبه رویت یک گنبد طلا باشد ،خاصه باران ببارد و لطیفی هوا هوش از سرت ببرد و بوی یاس خیس خورده بیاید...زنده می شوی...زنده می شوی؟ نه،میمیری...میمیری و زنده می شوی...می روی و اذن میگیری و زیر صدای باران السلام علیک میگویی...

+صبح امروزم این بهشت بود...

+التماس دعا

۵ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

ن مثل نوشتن

سال ها پیش،زمانی که نوجوان بودم،مشغول نوشتن رمان شدم.مجذوب کتاب ها شده بودم و تا آن سن،کتاب های زیادی از جمله دور دنیا در هشتاد روز،سفر به اعماق زمین،دره ی گل سرخ و...خوانده بودم یا به عبارتی بلعیده بودم.تشنه ی خواندن بودم و تقریبا  هر روز روزنامه های روز را مطالعه میکردم و هیچ چیز خواندنی حتی پشت جعبه ی دستمال کاغذی(!)از دستم در نمیرفت(الان هم این عادت را دارم و پشت و روی هر چیز را میخوانم!از روی بطری نوشابه گرفته تا بیلبوردهای تبلیغاتی و سر در مغازه ها همه را با دقت مطالعه میکنم!)اندک استعدادی در سر هم کردن کلمات داشتم و چند دست نوشته ام در نشریه ی مخصوص نوجوانان روزنامه ای چاپ شده بود و توهم خوشمزه ی نویسنده شدن هوش از سرم برده بود.قصه ای در ذهنم ترسیم کردم و مشغول نوشتن شدم.بی وقفه می نوشتم و از صدای تق تق صفحه کلید کامپیوتر لذت میبردم و غرق داستانم میشدم...قلمم خام و ناپخته بود و داستانم شاید یکی از تکراری ترین قصه های دنیا...

اما خب کاخ آرزوهایم زمانی فرو ریخت که یک مشکل ویندوزی کل سیستم را بهم ریخت و تمام داده هایمان پاک شد و ناچار به تعویض ویندوز شدیم و تمام....

یکی از بزرگترین آرزوهایم در زندگی این است که بتوانم دوباره آن را بخوانم که تقریبا یک فصل بود.دوست دارم قلم آن موقعم را بسنجم و غرق در گذشته شوم...اما خب دیگر هیچ وقت از دست رفته ها به دست نمی آیند...مثل فرصت هایی که از دست می روند و پشت سر می مانند..

+رمانم انصافا تصویر سازی های خوبی داشت،ولی خب قلمم شاید خیلی خام بود.فقط تصویرسازی های خوبش یادم مانده و موضوعش که اجتماعی بود.

+میدونم خیلی متوهم بودم:)

+ولادت حضرت علی اکبر ع و روز جوان بر شما مبارک:)

+در پناه خدای مهربونمون:)

۳ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

از اینجا که من ایستادم تا تو...

همچون مجال فراغیدن اندکی در سایه سار خنکای درختان اردی بهشت...

میان همهمه ی بهاری پرندگان...من زاده ی طبیعتم...دختر اردی بهشت...بانوی بهار...

من نسیمم...پیچیده در باغ بزرگی در حوالی ایران...پیچیده در چنار های ماه فروردین...

من شاعرم...پر از خوشی های اولین روز از بهار...

+ساعت15:30روز یکشنبه دوم اردی بهشت 

+پژوهشکده علامه طباطبایی،روی نیمکت وسط باغ زیبایش...

+آدم ها در بهار عاشق میشوند...

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف
درباره من
بسم الله الرحمن الرحیم...
{وَمَا هَـٰذِهِ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ ۚ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ ۚ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُونَ}
{ این زندگی دنیا چیزی جز سرگرمی و بازی نیست و زندگی واقعی سرای آخرت است ، اگر می دانستند...}
"عنکبوت/64"

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان