اگر تو همه ی این کوچه های باران خورده را قدم زده ای...من همه ی این خیابان ها ی خیس خورده را دویده ام...
اگر تو قطره قطره غم شدی در تنهایی شب هایت...من واژه واژه،" تو " شدم در غربت هوایت....
اگر تو روزنه ای شدی در آفتاب طلای صلاۀ ظهر زمستان...من همه نور شدم در تاریکی گرگ و میش صبح های بهار...
بیا...بیا این فاصله ها را بردار...بیا سر به سجاده ی عطر گل یاس بگذار و برای وصال دعا کن...وصال من با تو...وصال تو با من...بیا...همه ی این نبودن ها را بردار...همه ی این نشدن ها را ببر...بگذار بین من و تو فقط یک نفس فاصله باشد...
و من...اینجا...روی بلند ترین نقطه ی دنیا می ایستم و چادرم را به دست نسیم میدهم و همچنان که دست هایم را حایل پیشانی کرده ام ،از دور برای بهم رسیدنمان ذکر "یا حبیب" میگویم...