پریشان گویی های یک دلِ تنگ...

این منِ گم شده در پیرهنم...

همسایه ی توأم...

فکرکن...

در بارانی ترین لحظه ی این شهر...میان مرمر های آیینه...

 در جوار دوست...ما جاروکشان این درگهیم...

۵ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

با اینا زمستونو سر میکنم...

هستم ولی خستم:)
عجیب دلم نوشتن میخواد و عجیب تر دستم به نوشتن نمیره!
فصل دوست داشتنی ام سر رسیده و من همچنان گنگم!
توی عصرای دل انگیز زمستونی دفترم رو باز میکنم و با یک لیوان چای هل دار و خودکارای دوست داشتنیم میشینم سر نوشتن ولی دریغ از یک کلمه!
میدونی حتی رو کتابام هم نمیتونم تمرکز کنم و این برای عشق کتابی مثل من یعنی فاجعه!یعنی یه چیز بی سابقه!میدونی اگه الیور تویست نصفه بمونه یعنی چی؟!
دلم این روزا بیشتر سکوت میخواد...مثل خود خود زمستون...دلم خیالبافی های گرم میخواد...دلم قصه های هزار و یک شب یلدایی میخواد...
نمیدونم...شاید دلم سفر میخواد...مثلا یکی باشه که ما رو بطلبه مثلا...
دله دیگه...همش دنبال بهانه ست...بهانه های عاشقانه ست...
شاید هم دلم فقط "تو" رو میخواد...
میام ان شاالله این روزها...
برام ارزوهای خوب کنید لطفا:)

۶ نظر ۲ موافق ۱ مخالف
درباره من
بسم الله الرحمن الرحیم...
{وَمَا هَـٰذِهِ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ ۚ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ ۚ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُونَ}
{ این زندگی دنیا چیزی جز سرگرمی و بازی نیست و زندگی واقعی سرای آخرت است ، اگر می دانستند...}
"عنکبوت/64"

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان